پربازدیدترین ها

سرویس: باشهدا کد خبر: 192355 ۱۰:۴۶ - ۱۳۹۴/۱۲/۱۳

افسران جنگ نرم

این بود حکایت گردان کمیل ....

این بود حکایت گردان کمیل ....

این بود حکایت گردان کمیل ....

به گزارش بازی دراز، افسران - این بود حکایت گردان کمیل ....

فرمانده گردان کمیل از لشکر ۲۷ محمد رسول الله
تاریخ تولد :۱۳۳۵
تاریخ شهادت : ۲۱اسفند ۱۳۶۱
محل تولد : /تهران /فیروزآباد
محل شهادت :فکه قبل از اینکه او قدم به دنیای فانی بگذارد مادر بزرگوارش جهت سالم به دنیا آمدن طفل او را نذر حضرت ابوالفضل (ع) کرده بود.
زندگی آنها ساده و بدور از هر تکلفی بود. احمد برادر دیگرش، هشت سال پس از او، در سال ۱۳۴۳ به دنیا آمد. پس از آغاز تهاجم ارتش بعث عراق به میهن اسلامی، وی به جبهه رفت و ‌هفت ماه در کردستان و یک سال هم در سر‌پل ذهاب، بازی دراز و سومار با متجاوزان بعثی جنگید و پس از آن برای‌ دادن آموزش نظامی به نیروهای مردمی سپاه و بسیج به تهران برگشت. در این زمان خبر شهادت برادر کوچکترش احمد را به او دادند. او بعد از خاکسپاری برادرش و انجام مراسم مرسوم مجدداً به جبهه برگشت وقتی در منطقه فکه گردان کمیل در محاصره قرار گرفت، محمود که فرماندهی گردان را به عهده داشت، با معدود نیروهایی که سالم مانده بودند، به جنگ نابرابر خود با ارتش متجاوز بعث ادامه دادند و پاتک‌های متعدد تیپ‌های زرهی عراق را، در هم کوبیدند. سرانجام پس از چند روز جنگ نابرابر که بین محمود و نیروهایش از یک سو و مهاجمان تا بن دندان مسلح بعثی از سوی دیگر جریان داشت، آنها روز بیست و یکم بهمن سال ۱۳۶۱ مظلومانه در قتلگاه فکه جنوبی به شهادت رسیدند و پیکرهای پاک آنها در منطقه باقی ماند.. اردیبهشت سال ۷۱ بود که سعید قاسمی به همراه شماری از بسیجی‌های لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله به فکه می‌رفتند. فکه را بعد از ده سال می‌دیدند؛ منطقه‌ای بکر و دست نخورده.تجهیزات بچه‌ها،‌ سنگرها، موانع و همین طور پیکرهای مطهر شهدا اینجا و آنجا به چشم می‌خورد.
صدای بچه‌های گردان کمیل را می‌شنیدند که همت را صدا می‌زدند حاج همت ، سلام ما را به امام برسان، بگو عاشورایی جنگیدیم‌ و گریه‌ همت را که ملتمسانه سوگندشان می‌داد تو را به خدا تماستان را قطع نکنید. با من حرف بزنید. حرف بزنید عطاءالله بحیرایی را می‌دید که با آن پای نیمه فلج مدام زمین می‌خورد؛ اما دوباره بر‌می‌خاست و پیش می‌دوید. کریم نجوا را که از کنار بچه‌ها می‌دوید و می‌خندید بچه‌ها دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره. یکی می‌افتاد، یکی بلند می‌شد، یکی آب می‌خواست، زمین تشنه بود، آسمان تشنه بود... بچه‌ها آب می‌خواهند
و این بود حکایت گردان کمیل...