آخرین مطالب

پربازدیدترین ها

سرویس: تازه های خبر کد خبر: 232776 ۱۱:۲۲ - ۱۴۰۱/۰۸/۲۱

قلب «علی‌اکبر» هنوز می‌تپد

بازی دراز 1404:بُغضی که چند روزی بود تو گلومون جا خوش کرده بود، یه دفعه ترکید. آقای طوسی به سختی خودشو کنترل کرد تا دیس خرمایی که تو دستش بود و نریزه. آقارضا چند قدمی وارد کلاس شد و در حالی که قطرات اشک همانطور روی صورتش می‌لغزیدند و به پایین می‌غلطیدند، گفت: بچه‌ها «علی‌اکبر» نرفته!

قلب «علی‌اکبر» هنوز می‌تپد

فارس نوجوان: بچه‌های کلاس اصلا دل و دماغ درس خوندن نداشتن. جای خالی «علی‌اکبر» بدجور حالمونو گرفته بود. هیچکدوممون حوصله نداشتیم. همین سه روز پیش بود که تیم‌های فوتبال مدرسه مشخص شدند و قرار شد که «علی‌اکبر» دروازه‌بان تیم ما باشه. تیم عقاب‌های سرسخت. می‌خواستیم تیم اول مدرسه بشیم و بریم برای مسابقه استانی، کشوری و جهانی. روی «علی‌اکبر» هم خیلی حساب کردیم آخه دروازه‌بانیش خیلی خوبه و توی مسابقات جام فجر پارسال، فقط یه گل تو دروازه‌اش رفت که اون هم اشتباه خودش بود. 

آقای احمدی دبیر شیمی‌مون هم زیاد سر به سرمون نگذاشت. به جای درس دادن، درسای قبلیو مرور کرد و کمی تمرین حل کردیم؛ انگار قرار نبود اون روز تموم بشه؛ زنگ تفریح، از کلاس بیرون نیومدیم. هفته دیگه مسابقات شروع می‌شد و هم‌تیمی و رفیقمون نبود؛ نه اینکه «علی‌اکبر» رو فقط به خاطر بازی بخواهیم. نه. اون تو درس خوندن هم به بچه‌ها کمک می‌کرد. رفیق و رازدارمون هم بود. ما همه با هم بودیم. 

هنوز زنگ تفریخ نخورده بود که آقارضا عموی «علی‌اکبر» با لباس سیاه بر تن، در حالی که با یه دستش قاب عکس «علی‌اکبر»  و با دست دیگرش یه سبد گل را نگه داشته بود، به همراه آقای طوسی معاون مدرسه در چارچوب درِ کلاس ظاهر شدند؛ دلمان هُری ریخت پایین. یعنی تمام!

بُغضی که چند روزی بود تو گلومون جا خوش کرده بود، یه دفعه ترکید. آقای طوسی به سختی خودشو کنترل کرد تا دیس خرمایی که تو دستش بود و نریزه. آقارضا چند قدمی وارد کلاس شد و در حالی که قطرات اشک همانطور روی صورتش می‌لغزیدند و به پایین می‌غلطیدند، گفت: بچه‌ها، «علی‌اکبر نرفته».

همه متعجب و کنجکاو بهش خیره شدیم. قاب عکس، لباس مشکی، سبد گل و خرما؛ نرفته؟!!! آقا رضا «سبد گل» را روی میز اول گذاشت و گفت: «امروز اعضای بدن علی اکبر اهدا شد. الان که دارم باهاتون حرف می‌زنم بعضی از اعضاش رو بردن که برسونن برای بیمارای نیازمند. پیوند اعضا داره انجام میشه. من اومدم بهتون بگم که درسته دوستتون رفته اما هنوز قلب و خیلی دیگه از اعضای بدنش زنده هستند و تو بدن آدمای دیگه زندگی می‌کنند. قلب علی‌اکبر هم هنوز می‌تپه. پس علی‌اکبر نرفته».

 صدای گریه از گوشه گوشه کلاس شنیده می‌شد؛ امیرعلی که با «علی‌اکبر» پشت یه میز می‌نشستند، در حالی که به سختی گریه خودشو کنترل می‌کرد، بدون هیچ حرفی، سبدو از روی میز اول برداشت، قاب عکسو از عمو رضا گرفت و روی میز، جای «علی اکبر» کنار خودش گذاشت. اشک‌هایش هنوز می‌بارید. همه در سکوت به امیرعلی و قاب و سبد گل نگاه می‌کردند تا اینکه آقارضا اشک‌های صورتش را پاک کرد و از جیب کتش یه پاکت نامه درآورد و به سمت آقای طوسی که هنوز با سینی خرما به دیوار کلاس تکیه داده بود، گرفت و گفت: «این نامه را سه سال پیش وقتی همسرم دچار مرگ مغزی شد و ما اعضای بدنشو اهدا کردیم، علی‌اکبر برایم نوشت. خواستم بچه‌های کلاس هم بخونند». 

آقای طوسی نامه را از آقارضا گرفت و با سر به مهدی، نماینده کلاس اشاره کرد که نامه رو بخونه. مهدی نامه را گرفت و همانجا پای تخته با صدای لرزون شروع به خوندن کرد. «عمو جون، سلام. راستش می خواستم بهتون زنگ بزنم اما بعدش با خودم فکر کردم اگه براتون نامه بنویسم شاید راحت‌تر بتونم حرفامو بگم. عموجون همه از رفتن زن عمو ناراحتن اما یه چیزی توی دلم هست که بهتون بگم شاید اینطوری احساس بهتری داشته باشید و انقدر غصه نخورید.

این روزها همش با خودم فکر می‌کنم اصلا مهم نیست که آدما چقدر عمر می‌کنن، مهم اینه که این آدما چقدر در طول زندگیشون تونستند کارهای مهم انجام بدن و برای مردم شهر و کشورشون مفید باشن. من همیشه با خودم فکر می‌کنم. ما داریم درس می‌خونیم تا بتونیم بریم دانشگاه و برای خودمون چیزی بشیم. من همیشه آرزوم اینه که یه فوتبالیست موفق بشم اما عمو جان، اگه یه آدم موفق بشم اما قلب پاکی نداشته باشم که هوای دوستامو داشته باشم به چه دردی می خوره؟

 عمو جون، برای همه این فرصت فراهم نمیشه که اعضای بدنشون تو بدن فرد دیگه‌ای باشه. این به نظر من، یه شانسه. یه شانس جدید. یه شانسی که اعضای بدن دوباره می‌تونند زندگی کنند. عمو جون وقتی با خودم فکر می‌کنم که قلبم می تونه تو قلب یه آدم دیگه بتپه. احساس می‌کنم هنوز زنده هستم و می‌تونم کارهای خوبو ادامه بدم. به نظرم همینکه یکی می‌تونه بعد از مرگش این شانسو داشته باشه که اعضای بدنش اهدا بشه، اینم قشنگه. 

حالا با خودم فکر می‌کنم ما باید آدمای خوبی باشیم، خوب زندگی کنیم، به همه هم خوبی کنیم. اینطوری اگه یه روز نباشیم همه مارو دوست دارند و فراموشمون نمی‌کنند. به همین دلیل خواستم بگم غصه نخور عمو. زن عمو هنوز زنده هست».

مهدی به خط آخر نامه که رسید، سکوت کرد. یه لبخند قشنگی روی لبای همه پچه‌های کلاس نشست. همه با خودمون فکر می‌کردیم. «علی‌اکبر» از خودش خاطرات خیلی خوبی به جا گذشته و هنوز هم زنده‌است. بچه‌های کلاس بلند شدند و به سمت قاب عکس «علی‌اکبر» که روی میز به همه بچه‌ها لبخند می‌زد رفتند و بدون هیچ کلامی، ادای احترام کردند.