پایگاه خبری تحلیلی بازی دراز ۱۷:۵۷ - ۱۳۹۲/۰۵/۲۲

عکس : ازدواج پايان زندگي‌ام بود

وقتي تصميم به ازدواج با او گرفتم، تصور مي‌كردم هيچ اشتباهي در كار نيست و اين همان زني است كه مي‌تواند مرا خوشبخت كند. او مهربان بود و از كمك به ديگران شاد مي‌شد و خصوصيات بسيار ديگري داشت كه سبب مي‌شد من علاقه بيشتري به او نشان دهم.   عکس : ازدواج پايان زندگي‌ام بود هرولد جانتان، مردي 33 ساله است كه تاكنون دو بار در دادگاه حاضر شده تا پاسخگوي اتهامش باشد. اين مرد جوان كه صاحب دوقلوهاي سه ساله است، متهم شده پس از جدال لفظي با همسرش ايلين 30 ساله با پرت‌كردنش از پله‌هاي بلند طبقه دوم منزل ويلايي‌شان او را دچار خونريزي مغزي كرده و مرگش را رقم زده است. عکس : ازدواج پايان زندگي‌ام بود هركس ظرفيتي دارد كه بيشتر از آن را نمي‌تواند تحمل كند. فرقي نمي‌كند فشارهايي كه به انسان وارد مي‌شود از چه سمت و توسط چه كسي صورت مي‌گيرد. من و همسرم زندگي بدي نداشتيم. من در 33 سالگي براي ساختن زندگي و ادامه درست آن هر كاري كه از دستم برمي‌آمد، انجام دادم. نمي‌دانم مردهاي هم​سن و سال من كه ازدواج كرده و بچه دارند چقدر تلاش مي‌كنند زندگي زناشويي موفقي داشته باشند و از آن احساس خوشبختي كنند اما در مورد زندگي خصوصي خودم خوب مي‌دانم هرچه در توانم بود را به كار بردم تا زندگي مناسبي براي همسرم و پسرهاي دوقلوي سه ساله‌مان فراهم كنم. آ‌نقدر كه لازم بود كار مي‌كردم و همه سعي‌ام اين بود كه خانواده‌ام از من راضي باشند. اما انگار تلاش من كافي نبود. باوجود همه زحمت‌هايي كه مي‌كشيدم و روزهاي سخت و پركاري كه مي‌گذراندم همسرم ايلين هميشه شكايت داشت. ما هيچ‌وقت طعم واقعي خوشبختي را نچشيديم. آن هم به‌دليل دخالت‌هاي شبانه‌روزي‌ كه مادرزنم در زندگي مشتركمان مي‌كرد، بود. اين زن 69 ساله مدام در مورد همه‌چيز نظر مي‌داد و نكات منفي​اي كه در زندگي‌مان وارد مي‌كرد سبب مي‌شد لحظه‌اي احساس خوشحالي نكنيم. همسرم در مقابل، گرچه خوب مي‌دانست ما در دام دخالت‌هاي بي‌مورد و هميشگي مادرش گرفتار شده‌ايم، اما كاري انجام نمي‌داد و حتي حاضر نبود يك تذكر كوچك هم به او بدهد. اوايل سعي مي‌كردم ناديده بگيرم و آنچه وظيفه خودم است انجام دهم و كاري به مادرزنم نداشته باشم، اما گذشت سال‌ها كار را برايم سخت‌تر ‌كرد. من مانده بودم و زندگي‌ كه بايد به جاي آن كه طبق خواسته‌هاي همسر و فرزندانم آن را بنا بگذارم، رضايت مادرزنم را كه با ما زندگي مي‌كرد هم در نظر مي‌گرفتم و اين كاري بسيار سخت و ناشدني بود. دعواها و مشاجراتي كه ميان من و ايلين صورت مي‌گرفت همه به خاطر دخالت‌هاي بيجاي مادرش بود كه ديگر نمي‌توانستم آنها را تحمل كنم. جدال‌هايي كه بالاخره مرا به مرز جنون رساند و سبب شد حركت بسيار ناشايستي از خودم بروز دهم كه اكنون به خاطرش بايد پاسخگو باشم، رفتاري كه از آن بسيار شرمنده‌ام. هرولد جانتان، مردي 33 ساله است كه تاكنون دو بار در دادگاه حاضر شده تا پاسخگوي اتهامش باشد. اين مرد جوان كه صاحب دوقلوهاي سه ساله است، متهم شده پس از جدال لفظي با همسرش ايلين 30 ساله با پرت‌كردنش از پله‌هاي بلند طبقه دوم منزل ويلايي‌شان او را دچار خونريزي مغزي كرده و مرگش را رقم زده است. اتهامي كه گرچه در اولين بازجويي‌ها آن را تكذيب مي‌كرد اما با وجود كشف مدارك بيشتر عليه اين مرد و شهادتي كه مادرزنش در دادگاه عليه او داد، وي بالاخره اعتراف كرد از عمد زنش را از پله‌هاي بلند ساختمان محل سكونت‌شان به پايين پرت كرده است. حداقل 30 سال حبس در انتظار اين شوهر بي‌رحم خواهد بود. خسته‌ام كردند وقتي تصميم به ازدواج با ايلين گرفتم، تصور مي‌كردم هيچ اشتباهي در كار نيست و اين همان زني است كه مي‌تواند مرا خوشبخت كند. او مهربان بود و از كمك به ديگران شاد مي‌شد و خصوصيات بسيار ديگري داشت كه سبب مي‌شد من علاقه بيشتري به او نشان دهم. وقتي آشنا شديم او به من گفت پدرش را در نوجواني از دست داده و از همان زمان به تنهايي با مادرش زندگي مي‌كند. در ملاقات‌هاي اوليه‌اي كه با مادرش داشتم، متوجه شدم زني سخت و متكبر است كه همه سعي‌اش را مي‌كند تا شرايط زندگي همان‌طوري پيش برود كه طبق خواسته اوست. با وجود خصوصيات اخلاقي بدي كه همان چند ساعت اول از ديدارمان متوجه شدم، همسرم علاقه بيش از اندازه و حتي وابستگي غيرعادي به مادرش داشت كه باعث تعجبم مي‌شد.بعد از آشنايي بيشتر من و ايلين و تصميم‌مان به ازدواج، دخالت‌هاي نابجاي اين زن شدت گرفت. او از همان روزهاي اول نشان داده بود ما بر سر هر مساله كوچكي بايد از او اجازه بگيريم و اوضاع همان‌طور كه او مي‌پسندد بايد پيش برود. از كوچك‌ترين جزئيات برگزارشدن مراسم ازدواج تا تصميم‌هاي بزرگ‌تري همچون تغيير محل كار بايد به تائيد اين زن مي‌رسيد و من كه تازه وارد بودم از آن تعجب مي‌كردم. اما ايلين آنقدر به نظرم بي‌عيب و نقص مي‌آمد كه حاضر بودم به خاطرش مادرش را هم تحمل كنم و فكر مي‌كردم اين دوران سپري مي‌شود و بعد از ازدواج كه به خانه خودمان برويم همه چيز حل مي‌شود. به نظرم ايلين همان زن آرزوهايم بود كه دوست داشتم با او ازدواج كنم و هيچ‌چيز و هيچ‌كس حتي مادرش هم نمي‌توانست مانع رسيدن من به زندگي‌اي كه هميشه آرزويش را داشتم، شود. اما بتدريج فهميدم اوضاع از آنچه فكرش را مي‌كردم به مراتب بدتر است. ايلين تنها چند روز مانده به ازدواجمان گفت نمي‌تواند مادر پيرش را تنها بگذارد و چاره‌اي نيست جز اين‌كه او هم خانه‌اش را بفروشد و با ما زندگي كند. هر قدر سعي كردم به ايلين بفهمانم دليلي ندارد كه مادرش در كوچك‌‌ترين جزئيات زندگي‌مان دخالت كند و حضورش در خانه‌مان فاجعه‌بار خواهد بود بي‌فايده بود. ما همه با هم به يك خانه دوطبقه نقل مكان كرديم و مصيبت از آنجا آغاز شد. خيلي زود روابط غيرعادي من با مادرزنم سايه سنگيني روي زندگي‌مان انداخت كه ادامه آن را سخت و سخت‌تر مي‌‌كرد. به دنيا آمدن دوقلوها هم از سوي ديگر نه‌تنها از مشكلاتمان كم نكرد، بلكه آن را بيشتر و عميق‌تر كرد. ايلين كه هيچ كنترلي روي مادرش نداشت عملا همه چيز را به او سپرده بود و انگار ما مهماناني دائمي بوديم كه در خانه اين زن زندگي مي‌كرديم. نوع نگهداري از بچه‌ها و اداره خانه كاملا از دستمان خارج شده بود. من كه خسته شده بودم تنها راه را بيرون بودن از خانه مي‌ديدم. اوايل از اين‌كه شب‌ها دير مي‌آمدم و كمتر با مادرزنم رو به رو مي‌شدم خوشحال بودم اما متوجه شدم اين كار يك لذت بزرگ يعني بودن در كنار فرزندانم را از من گرفته و ناخواسته از آنها دور شده‌ام. كلافه بودم و زندگي‌مان زير يك سقف مشكلاتي پديد آورده بود كه ديگر از حد انتظار و حتي تحمل من بيشتر بود. پشيماني از ازدواج اشتباهي كه كرده بودم بالاخره كار خودش را كرد و من عكس‌العمل وحشيانه‌اي از خودم نشان دادم كه هرگز قابل بخشش نيست. پرتاب از پله‌ها مرگ زن جواني كه بر اثر ضربه مغزي جانش را از دست داده بود خيلي زود توسط پزشكان بيمارستان به اطلاع پليس رسيد. به گفته آنها ايلين كه مادر دوقلوهاي پسر بود به گفته شوهرش به‌خاطر پيچ‌خوردن پايش از پله‌ها به پايين پرتاب شده بود اما بررسي‌هاي اوليه نشان مي‌داد پاهاي او سالم است و به نظر مي‌رسد بعمد به پايين پرتاب شده باشد. مادر ايلين كه همراه اين زوج زندگي مي‌كرد پس از حضور در برابر ماموران ادعا كرد گرچه هنگام وقوع حادثه در اتاقي مشغول خواباندن نوه‌هايش بوده اما صداي جروبحث دختر و دامادش را مي‌شنيده و اطمينان دارد هارولد اين مرگ را رقم زده است. شهادت مادربزرگ مبني بر مشكلات دائمي دختر و دامادش و رفتارهاي خشني كه هارولد طي سال‌ها از خود نشان مي‌داده در نهايت سبب شد ماموران با بازجويي‌هاي دقيق‌تر متهم را به اعتراف كشانده و حقيقت را از زبانش بيرون بكشند. هارولد ادعا كرد پس از جدال لفظي با همسرش بر سر دخالت‌هاي مادرزنش لحظه‌اي كنترل اعصابش را از دست داده و همسرش را به پايين پله‌ها پرتاب كرده است؛ رفتاري نابخشودني كه دوقلوهاي آنها را براي هميشه بدون مادر رها خواهد كرد. نمي‌دانم چه شد اوضاع زندگي‌ام روز‌به‌روز بدتر مي‌شد و مي‌ديدم كوچك‌ترين تسلطي به زندگي، خانواده و حتي فرزندانم ندارم. مي‌خواستم مثل همه مردهاي ديگر براي زندگي‌ام خودم تصميم بگيرم، اما كوچك‌ترين اجازه‌اي به من داده نمي‌شد‌. احساس مي‌كردم كنترلم را از دست داده‌ام و ديگر بيش از اين نمي‌توانم تحقيرشدن در اين زندگي را بپذيرم. اين بود كه در يك جدل هميشگي همسرم را هل دادم و زندگي‌اش پايان يافت. زندگي​اي‌ كه من از لحظه اول ازدواجمان آن را پايان‌يافته مي‌ديدم.