آخرین مطالب

پربازدیدترین ها

کد خبر: 235879 ۰۹:۳۱ - ۱۴۰۲/۰۳/۱۱

ماجرای کلاغ‌هایی که کبوتر می‌شوند

بازی دراز 1404:اینجا آدم ها دوست دارند مثل دانه های برنج زیر باران حرم نم بکشند، ری کنند و قد بکشد دلشان. مثل دانه های گندم خیس بخورند زیر برف و باران حرم جوانه بزنند، شیرین شود وجودشان و سمنو شوند. اینجا زائران میل دارند انار باشند؛ صد دانه یاقوت حرف دل و غم قلبشان را امانت بسپارند دست آقا و با خیال راحت برگردند.

ماجرای کلاغ‌هایی که کبوتر می‌شوند

گروه جامعه؛ نعیمه جاویدی: همه ما در قلبمان یک مشهد داریم که هر روز زائرش می شویم. دلمان که بال می زند و پر می کشد برای امام رئوف و اگر قسمت و دوری راه اگر مجال سفر ندهد، زائر حرمی می شویم که در عمق سینه ما به عشقی عمیق می تپد. ما مثل آن عاشقی هستیم که عامدانه همه چیز را به نحوی به معشوقش مربوط می کند.

ما زائر مشهد قلبمان که می شویم حس می کنیم ضربان قلبمان چیزی شبیه نام «انیس النفوس» شده است دیگر تاپ تاپ همیشگی در کار نیست و «رضا جان، رضا جان» می تپد. وسط همین گیر و دار است که چشممان نقاره زن اشک می شود. جهت قلب ما ایرانی ها را انگار رو به شرق؛ رو به مشهد تنظیم کرده اند از ازل. صبح، همین که از خواب بیدار می شویم روبه شرق می ایستیم و سلامی روانه بارگاه سلطان توس می کنیم.

مهمان ویژه

ما همه جا، نداشته هایمان را پنهان می کنیم. کفش و لباسمان اگر کهنه و پاره باشد یا جایی نمی رویم یا اگر رفتیم طوری می نشینیم و تدبیر می کنیم که کسی متوجه آن نشود. دنیا انقدر شلوغ و پردغدغه شده که واقعاً شاید هیچ وقت هم کسی متوجه نشود ما اما تا برسیم خانه هزار بار حس می کنیم، کوچک شده ایم. همه نگاه ها را به خودمان از سر ترحم حس می کنیم و این فقر آزارمان می دهد، عجیب. اینجا اما در بارگاه مولایی که زیارتش «حج فقرا» است، خجل بودن را پشت در خانه پدری جا می گذاریم چون اینجا هر چه محروم، فقیر و رنجیده تر مقبول تر؛ عزیزتر. به این کفش ها نگاه کن به وصله هایش  به این مهمان ویژه که همه صدقه سر او برات زیارت و اذن دخول به حرم گرفته اند، دل های ما همین قدر خسته، وصله پینه شده و زخمی است. دلمان به همین خوش است اینجا بارگاه نازکشی از فقراست. وصله پینه ها را خوب می خرند و دل شکسته را که اصلاً بیشتر.

کفشداری عروسکی

ما اصلاً به مشهد می رویم که عاشق شویم. توی این حرم، همه جا عشق ریخته. حتی لازم نیست، خم شوی تا از روی زمین بر داری، کف دستان خودت هم ریخته است. آدم دلش یک وقت هایی از عشق آنقدر پر می شود که اگر روی تنش بال داشت قدرت عشق، پروازش می داد لای ابرها. این یکی از همان قاب های اصیل عاشقی است. دختربچه ها نمک عشق و زیبایی اگر نیستند پس چه هستند؟ اینجا را ببین آخر!  دخترک؛ شاپرک با خانواده آمده زیارت ثامن الائمه(ع) و کفش های عروسکش را هم به امانت سپرده به کفشداری حرم. آقای کفشدار! کجایی که بگوییم دستمریزاد که چنین مقبول خادمی، بدانی یا ندانی با این عکس عاشق شدیم، پرواز کردیم، اصلاً هزار جان به جانمان اضافه و قند توی دلمان آب شد.

در به در نشو!

درهای قدیمی خیلی حس خوبی دارند. همان درهای چوبی سنگین که متانت خاصی هم در خودشان دارند انگار! بله همان درهایی که معلم هم هستند. قبل از اینکه بخواهی از قاب، چارچوبشان عبور کنی، دستت را می گیرند و به کوبه شان می رسانندش و دق الباب کردن یادش می دهند. بعد دوباره دستت را می گیرند و به ادب می گذارند روی سینه ات و به خودت می آیی و می بینی سر وکمرت را خم کرده ای به نیت سلام و ادب و زائر شده ای در بارگاه رضوی. اینها راهنمای خوبی هم هستند، گره اگر به کارت افتاده باشد معماری شان طوری است که انگار با تو حرف می زنند و می گویند که در به در نشو! پشت در خانه همین آقا بمان.  انقدر دق الباب کن و کوبه دلت را بزن که عاقبت روی صاحبخانه را ببینی و حاجت روا شوی.

خواب هشت پادشاه!

توی حرم امام غریب، آدم غربت را گم می کند و غربت آدم را. هزار کوه، هزار دریا فاصله می افتد بین ما حس غربت. ما از همان کودکی، همان وقت که شیرخواره بودیم زائر، مشهدی و امام رضایی شدیم. توی همین حرم مامان با وضو و اشک چشمِ روضه های بعد از نماز جماعت، شیرمان داد. همین جا بود که همین که به خودمان آمدیم، دیدیم توی آغوش بابا ، خوابمان برده و خواب هفت پادشاه که بماند؛ هشت پادشاه را دیده ایم. آن هشتمی هم خودمان بودیم. ما اینجا طفل صغیر آمدیم به امید روزی که سر پیری هم زائرتان باشیم. اینجا فقیر آمدیم و شاه شدیم از کرم مولا؛ بی نیاز از دنیا دیدیم خودمان را.

شای ما تا شای او...

نشسته ایم توی صحن نزدیک رواق امام خمینی(ة) کنار چایخانه حرم رضوی، مردم از هرجا آمده اند این، هرجا را یا از ظاهر و لباس محلی شان متوجه می شوی یا لهجه های ناب، شیرین و حلوای قندشان. زئران صف کشیده اند برای نوشیدن یک استکان چای حرم که باور دارند متبرک هم هست. حس عجیبی دارد به خانه پدری بروی و حس کنی بابا خودش برایت چای آماده کرده؛ همین می شود به خودت که می آیی، می بینی صف کشیده ای برای چای قندپهلو. یکی می گوید: «بنوشیم به امید اربعین» و با لهجه خود عراقی ها ادامه می دهد: «این چای را می نوشیم به امید اینکه دوباره پیاده روی اربعین «طریق العلما» قسمتمان شود و "شای عراقی"» و منظورش همان چای عراقی است.

رشته حرف ها و افکار بهم می ریزد اما وقتی می بینی پیرمردی دستار عربی به سر بسته با ذوق و اشک، استکان چای را بو می کشد و طوری که کیف کردنش را نشان دهد، می گوید: «شای رضوی». تو کربلا می خواهی و او مشهد؛ حال غریبی است عزیز در حرم امام غریب! کربلا به مشهد و مشهد به کربلا می رسد.

مهمانی عروسی

ما مشهد را دوست داریم؛ دست خودمان نیست و دلیلش هم روشن است. اینجا زائر که باشی مدام پیوند خوردن آدم ها و دل ها با هم را تماشا می کنی. مشهدالرضا، بارگاه رضوی پر از عروس های مثل پروانه است که وقتی عاقد از آنها می پرسد: «دوشیزه مکرمه آیا بنده وکلیم شما را به صداق معلوم یک جلد کلام الله و... به عقد آقای... دربیاورم؟» و عروس خانم بی آنکه تعلل کند، با ذوق و صدایی رسا می گوید: «بااجازه امام رضاجانم، پدر و مادرم و بزرگترها بله!»

مشهد کی می آیی و کنج حرم می نشینی، دلت باز می شود از دیدن دامادهایی که خط اتوی لباسشان هندوانه قاچ می کند و عطر لباسشان عطر حرم را گُم. دلت باز می شود از دیدن عروس های جوانی که چادر سفید عقدشان، دسته گل نقلی و زیبایی که توی دست گرفته اند را با ذوق توی همه عکس های یادگاری عقدشان در حرم رضوی، جا می دهند. توی آتلیه ها پر از گل و زرق و برق برای عکس عروسی است اما اینجا در حرم امام رئوف، همه چیز متفاوت می شود. زوج جوان از قرار دادن حلقه های ازدواجشان کنار فرش های حرم، جامهری ها، حوض ها، کفشداری، سقاخانه و خلاصه هر گوشه حرم عکس یادگاری می گیرند. به خودت می آیی می بینی نگاهت انقدر خوشی و حال خوبشان را دنبال و بدرقه کرده که ناخودآگاه تو هم مهمان یک عروسی شده ای.

الو امام رضا(ع)...

الو سلام به شما از مشهد امام رضا(ع)/ ممنونم دفعه بعد انشاءالله با شما بیاییم پابوس آقا/ خیلی یادتان هستم و دعاگویتان اگر قابل باشم/ من گوشی را می گیرم سمت حرم اگر حرفی، درددلی دارید خودتان بگویید... اینها جمله های آشنایی نیست؟ هست! خیلی هایمان وقتی پایمان به حرم ضامن آهو می رسد یک کوله پرنده التماس دعای دوستان  و آشنایان را که به ما امانت سپرده اند، باز می کنیم و در هوای حرم پرواز می دهیم. خیلی وقت ها دلمان نمی آید سر سفره پربرکت امام هشتم بنشینیم و تک خوری کنیم. تلفن همراه را بر می داریم  و به آن عزیز دردمند و دل شکسته ای که سراغ داریم و می دانیم که چقدر دلش پر می کشید او هم به زیارت بیاید اما نشد، زنگ می زنیم تا خودش بی واسطه مهمان یک سلام و درد دل با مولا شود. ما تلفنچی امینی می شویم که به خودش اجازه سرک کشیدن و گوش دادن نجواهای یک دل شکسته را با امامش که خوب می داند چطور چینی شکسته دل او را بند بزند، به خودمان نمی دهیم.

حجت قبول مادر!

پیرزن آمده حرم، بعد از نماز به همه دست می دهد و می گوید: «قبول باشد، ننه جان! دعا کن نمیرم و خانه خدا را ببینیم. نمی دانم کی اسمم برای مکه در می آید؟» اوج کروناست و زیارت خانه خدا به بهانه دستورالعمل های سازمان بهداشتی جهانی، محدود شده است. پیرزن راست می گوید چنان چروک و خمیده شده وجودش و نا ندارد که می ترسی عمرش کفاف ندهد.

دختر جوانی اما از آن طرف صف نماز سرک می کشد در صحن پیامبر اعظم(ص) و می گوید: «اینجا را ببین مادرجان، این گنبد سبز را ببین که شبیه حرم نبوی ساخته اند، اینجا مشهد امام رضا حج ما هم هست. اینجا دعا بی آمین  و استجابت نمی ماند به این حج آمدی، انشاءالله آن یکی هم قسمتت می شود، نگران نباش!» گرم حرف زدن، آمین گفتن و تایید حرف های دختر جوانیم که هق هق گریه پیرزن بلند می شود. حق هم دارد. همزمانی جالبی شده با شعری که مداح حرم با سوز و گداز می خواند: «اغنیا مکه روند و فقرا سوی تو آیند/ جان به قربان تو شاها که تو حج فقرایی...» پیرزن چه دلی داشت، مشهد به کعبه رسید حاجی شده ننه نقلی ما بین آن باران اشک که صورتش را پوشانده است.

کلاغ سیاه، کبوتر شد

مشهدی ها روایت و قصه شنیدنی کم ندارند. بعضی هایشان چنان روایت قند و نمک است که هم نمک گیر کلمه ها می شوی و اشکت را در می آورد هم بین شوری اشک های قشنگ به خودت می آیی و می بینی که قند خنده هم به لبت نشانده حرف هایشان و با تمام ذوقی که در توان داری، گوش می دهی. یکی از این قصه های قشنگ درباره کلاغ ها و کبوترهای حرم است. قدیمی های مشهد می گویند کلاغ ها انقدر به حرم می آیند و می روند. انقدر وقت نماز صبح و شام یا دمادم نقاره زنی توی حرم پر می زنند تا یک روز بالاخره کبوتر گنبدنشین شوند. سیاه نمانند، پاک و سفید شوند.

حس غریبی است شبیه شنیدن افسانه هاست. افسانه ای که پایش به قریحه یک شاعر هم سرکی کشیده و شعری را سروده. توی حرم امام غریب اگر نشسته باشی، باران زده باشد و ببینی کبوتری ابلغ خیس خورده و نم کشیده، پیش خودت شاید بگویی: «کبوتر شدنت مبارک کلاغ سیاه!» مشهدی ها وقتی قصه می گویند، مراد دارند از گفتن کلمه ها که یعنی: آهای زائر امام هشتم، دلت اگر مثل پرهای کلاغ سیاه هم شده باشد اینجا به کبوترشدن به پاک شدن امید داشته باش. اینجا دست رد به سینه کسی نمی زنند و اتفاقاً به گفته کلاغ سیاه­ اینجا باران هم می آید...

کرامت های نانوشته

اینجا تیره دل و گرفته حال می آیی، دل پاک و گشاده رو بر می گردی. اگر قرار باشد برای دل های فلج و بیمار که شفایشان را گرفته اند، روبراه و سرحال شده اند، نقاره بزنند زمان عاجز می شود و توان قاصر. اینجا پشت این پنجره فولاد امام غریب، خیلی ها برات زیارت کربلا گرفته اند و خیلی ها هم شفای بیمار را. کرامت های مغفول مانده و بی سر و صدا هم اما کم نیست. یکی پاکی و نجابت چشمانش را از این آقا گرفته و آن یکی دعا کرده شفایش دهند تا سوءظن نداشته باشد و شکاک نشود. مادری دست به دامن آقا شده تا آقا بند افیون را از گردن پسر معتادش باز کند و پدری آمده دعا کند که دخترش دل از آن پسر عیاش ببُرد و ذریه خاندانش با آدم هرزه ای که خدا را قبول ندارد گره نخورد و... خلاصه که اینجا هر روز سیل می آید؛ سیل اشک، دعا و اجابت. اینجا کرامت ها می شود و خیلی ها دعایشان بی آنکه جایی ثبت شود و نقاره ای نواخته شود به نشانه اعجاز، برآورده می شود. اینجا کبوترانش هم مرغ آمینند.

با شما خوش حالیم!

برای ما ایرانی ها هر روز، روز امام هشتم است نه فقط روز میلاد و شهادت مولا. غریبه ای شاید بپرسد چرا؟ پاسخش را زبان نمی تواند بدهد و دل باید به حرف زدن بیفتد. ما دست خودمان نیست کبوتر جلد مهربانیِ این امامیم و مولا پناه ماست. اصلاً ما تا بوده و هست تا به یاد داریم روی زانوهای همین حرم نشسته ایم. از کودکی در آغوش محبت همین آقا قد کشیده ایم. وقت و بی وقت به هر بهانه خودمان را به بارگاهش رسانده ایم، ضریح و درهای حرم را بوسه باران کرده ایم به امید اینکه یک روز یکی از همین بوسه ها خوش بنشیند گوشه عبایش و تبرک شود. اینجا حاجی خانه زاد مولایی می شویم که بارگاهش حج فقراست.. روایت "خوش حالی" هایمان در حرم مولا و بارگاهی که در قلبمان برایش ساخته ایم از عشق، کم نیست.

ترس نه، عشق آری!

در آستان قدس رضوی کلاه از  سرت نمی افتد، کلاه از سرت بر می داری به نشانه احترام. صاحب این خانه تا امروز نه به هیچ کس، فخری فروخته نه مچ کسی را گرفته نه منتی بر سر کسی گذاشته است. اینجا هرچه خاکساری از زائران می بینی نه از سر ترس است نه تلواسه و اصرار برای امان و حاجت گرفتن. اینجا هر کسی دستش را بالاتر می برد فقط محتاج تر نیست که عاشق تر هم هست. اینجا آنهایی هم که فیش غذاخانه حضرتی نصیب دستشان نمی شود نصیب قلب و روحشان می شود و امام رئوف هیچ وقت بین زائرانش فرق نمی گذارد. اینجا آدم ها دوست دارند مثل دانه های برنج زیر باران حرم نم بکشند، ری کنند و قد بکشد دلشان. مثل دانه های گندم خیس بخورند زیر برف و باران حرم جوانه بزنند، شیرین شود وجودشان و سمنو شوند. اصلاً اینجا زائران میل دارند انار باشند؛ صد دانه یاقوت حرف دل و غم قلبشان را امانت بسپارند دست آقا و با خیال راحت برگرند...

پیر، جوان، خادم یا زائر، فرقی نمی کند اینجا با پای دلت می آیی با پای قلبت بر می گردی. گاهی وقت ها چنان مشهدی می شوی که مشهدی می مانی و مشهدی هم از دنیا می روی اگر توفیق یارت شود.  به خیالت، غنچه ای بودی که اینجا شکفت و اینجا گلاب شد.

اینجا از همه رواق ها و صحن ها بوی خوش عطر می آید و از اشک زائرانی که در حرم ثامن آل محمد(ص) گریه می کنند و عاشقی، عطر گل محمدی، عطر گلاب می آید. اینجا مشهدالرضاست؛ بر محمد و آل محمد صلوات!