گروه کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس: هیچکس در این سرزمین، معنای «مادر» را فقط در آغوش و لالایی خلاصه نکرده است. مادر در حافظه جمعی ما، گاهی زنی است که کنار چراغ نیمهسوخته تا صبح نخوابیده، گاهی دستی است که لباس مدرسه را وصله میزند، و گاهی صدایی که پشت درِ بسته اتاق، زیر لب دعا میخواند. اما در بخشی از تاریخ ما، مادران نقشی بر دوش کشیدهاند که اندازهاش فراتر از زندگی شخصی است؛ نقشی که نه انتخابش کردهاند و نه از آن گریختهاند؛ ایستادن در نقطهای که خانه به جبهه وصل میشود.کتابهایی که درباره مادران شهدا نوشته میشود، معمولاً فقط «داغ» را روایت نمیکنند؛ آنها روایتِ زیستناند. روایت زنانی که پیش از آنکه مادر شهید باشند، مادرِ کودکانی بودهاند که قد میکشیدند، زمین میخوردند، قهر میکردند و با لبخندهایشان جهان را کوچک و امن میکردند. زنانی که جنگ را نه از پشت خاکریز، که از پشت پنجره آشپزخانه و از سکوت طولانی یک قاب عکس تجربه کردند.سه کتابی که در این گزارش معرفی شدهاند ـ «درگاه این خانه بوسیدنی است»، «مگر چشم تو دریاست» و «عایده» ـ سه روایت متفاوت از همین تجربهاند. سه خانه، سه مادر، سه جهان. یکی در زنجان و نازیآباد قد کشیده، دیگری در پیشوا میان چهارفصل داغ و انتظار نفس کشیده، و سومی در لبنانِ زخمی، مادر بودن را در سایه جنگی طولانی یاد گرفته است.این کتابها بیش از آنکه روایت شهادت باشند، روایت مادرانیاند که با دستان خالی اما با قلبی بزرگ، آینده را ساختند. مادرانی که نه قهرمان ادبیاتاند و نه نمادهای بینقص؛ زنانی واقعی، با اشک، با لبخند، با تردید و با ایمان.
«درگاه این خانه بوسیدنی است»
کتاب «درگاه این خانه بوسیدنی است» روایت مادرانگی است؛ روایت زنی که مادر بودنش را در سختترین شکل ممکن زندگی کرده و معنای «صبر» را به زبان خاطره و اشک بازنویسی کرده است. فروغ منهی، مادر سه شهید ـ داوود، رسول و علیرضا خالقیپور ـ در این کتاب نه فقط از جنگ، داغ و فراق میگوید، بلکه از ریشههای مادری سخن میگوید؛ از آن لحظههایی که کودکی بچههایش را به شهادتشان گره میزند و داغ را با لالایی روایت میکند.زینب عرفانیان با زبانی ساده، صمیمی و بیتکلّف، جهان مادری را از درون خانهای روایت میکند که هر گوشهاش خاطرهای از قدکشیدن پسرهاست؛ خانهای که بعدها نام کوچهاش به نام شهید داوود خالقیپور ثبت میشود. روایتها غیرخطیاند و با رفتوبرگشتهای زمانی، مادر را از سالهای جوانی در زنجان تا روزهای امروز در نازیآباد تهران دنبال میکنند؛ زنی که در نخستین روزهای نوجوانی پای سفره زندگی نشست و در سیودو سالگی مادر سه شهید شد، اما قامتش هرگز خم نشد.کتاب سرشار از صحنههای ناب مادرانه است؛ لحظههایی که مادر پیکر پسرش را نوازش میکند، دانهدانه زخمها را لمس میکند، از صدای سرفهها تا خالهای اطراف لبش را به خاطر میسپارد. این لمسهای آخر، این نگاههای فروخورده، قلب کتاباند.«درگاه این خانه بوسیدنی است» بیش از آنکه روایت جنگ باشد، روایت مادری در اوج ایثار است؛ مادری که داغ را میپذیرد، اما تسلیم نمیشود؛ گریه میکند، اما میماند؛ و هنوز باور دارد که دفاع تمام نشده است. این کتاب بزرگداشتی است بر همه مادرانی که ستون مقاومت این سرزمین بودهاند و نامشان در شلوغی تاریخ گم نشدنی است.
«مگر چشم تو دریاست»
«مگر چشم تو دریاست» روایت مستند زندگی خانواده جنیدی است؛ خانوادهای از پیشوا که چهار پسرشان در سالهای دفاع مقدس به شهادت رسیدند. جواد کلاته عربی با زبانی ساده و وفادار به واقعیت، زندگی این خانواده مذهبی را از دل سالهای پیش و پس از انقلاب بیرون میکشد؛ از دوران کودکی و ازدواج انسیه جنیدی تا شکلگیری مسیرهای متفاوتی که پسرانش را به جبهه رساند.در کنار وجوه تاریخی و اجتماعی کتاب، آنچه روایت را برجسته میکند، حضور آرام اما پررنگ مادر است. نویسنده کوشیده است در دل خاطرات، لایههایی از احساس، صبر، نگرانی و تصمیمهای سخت او را نیز نشان دهد؛ بدون آنکه روایت را صرفاً احساسی کند. مادر در جایجای کتاب حضور دارد: در تربیت فرزندان، در بدرقهها و انتظارها، در مواجهه با داغها، و در پیشبرد زندگی خانوادگی در سایه مسئولیتهای پدر که روحانی و فعال اجتماعی است.کتاب، هم تصویری روشن از تحولات سیاسی و اجتماعی آن دوره ارائه میدهد و هم از خلال روایتهای روزمره، رگههایی از مادرانگیِ واقعی و بینمایش را به مخاطب میرساند. این هماهنگی میان تاریخ و تجربه شخصی، اثر را خواندنی و باورپذیر کرده است.در پایان، آلبوم عکسها و توضیحات تکمیلی، روایت را کاملتر میکند و «مگر چشم تو دریاست» را به یکی از نمونههای موفق ناداستان جنگ و خانواده بدل میسازد.
«عایده»
«عایده» روایت زندگی زنی است که در دل آشوبزدهترین سالهای لبنان، معنای مادر بودن را با شجاعت، ایمان و انتخابهای بزرگ دوباره تعریف میکند. محبوبهسادات رضوینیا در این کتاب، خاطرات «عایده سرور» را بازآفرینی کرده؛ زنی که کودکیاش میان جنگ داخلی و اشغال، جوانیاش در روزهای شکلگیری حزبالله و مادرانهترین لحظاتش در سایه تربیت فرزندانی مقاوم سپری شده است.«عایده» تنها روایت یک شهید نوجوان، علی عباس اسماعیل، نیست؛ روایت مادری است که پیش از آنکه فرزندش سرباز مقاومت باشد، خودش مسیر مقاومت را آگاهانه برگزیده و زیسته است. او دختری است از خانوادهای معمولی که در نوجوانی مجذوب امام موسی صدر و امام خمینی میشود، حجاب را برخلاف میل اطرافیان انتخاب میکند و بعدها با یکی از رزمندگان حزبالله ازدواج میکند. همین انتخابهاست که شخصیت مادرانهاش را میسازد؛ مادری که هم صبور است و هم مقتدر، هم مهربان است و هم مرزبند، و در اوج دلتنگی برای پسر شهیدش، زیباترین شکل رضایت را نشان میدهد.کتاب، رابطه عایده و علی را به زبانی گرم و نزدیک روایت میکند؛ رابطهای پر از صمیمیت، شوخی و اعتماد. نوجوانی که ژل مو در ساک رزم میگذارد، برای مادرش خالکوبی میزند و در پیامهایش آنقدر ساده و بیپیرایه حرف میزند که مخاطب، پشت هر جمله، پیوند عاطفی عمیقی را حس میکند. این پیوند همان جایی است که «عایده» را به کتابی مادرانه تبدیل میکند؛ روایتی از مادری که بلد است «فرزند را آنقدر نگه دارد که رشد کند و آنقدر رها که راهش را خودش انتخاب کند.»
«عایده» تجربهای تازه در ادبیات پایداری فارسی است؛ مستندی داستانپردازانه که هم لبنان را میشناساند، هم مقاومت را، و مهمتر از همه، مادرانی را که ستونهای پنهان این جبههاند. بهویژه برای روز مادر، «عایده» یادآور این حقیقت است که پشت هر قهرمان، مادری ایستاده است؛ زنی که با تربیت، ایمان و عشقش، جهان را تغییر میدهد.در بخشی از کتاب میخوانیم:«خودکار و دفتر کوچک و قرآنی که همیشه همراهم بود، از توی کیفم در آوردم. وقتی پایم را روی لبه قبرگذاشتم، دیدم عمیق است. اما کمی بعد، آن پایین توی قبر بودم …اول یاسین خواندم… بعد از آن خودکارم را برداشتم و روی تکههای کاغذ برای علی نوشتم: «مامان دوستت دارم» «شهادتت را تبریک میگویم» «خوابیدنت توی این قبر مبارک» «علی، مامان، فراموشم نکن»....«بعد از یادداشت ها، با علی مشغول صحبت شدم. گفتم: « مامان، دل من توی قبر پیش توست. … من جای خوابیدنت را برایت آماده کردم. به خاطرت یاسین خواندم. از آن برگههایی که همیشه وقتی دوره یا جبهه میرفتی توی جیبت میگذاشتم هم نوشتم؛ چون میدانم میخوانی شان…همان طور یکی یکی ورقهها را جاهای مختلف در حفرههای قبر یا شیارهای سنگ لحد، جایی که باید سرعلی میبود، میگذاشتم. مطمئن بودم بلند میشود و آنها را برمی دارد. یکی از کاغذها باقی ماند، از جایم بلند شدم آن را بالاتر توی شکاف یک سنگ بگذارم…یک دفعه دیدم صدایی از بیرون قبر میآید…»