پربازدیدترین ها

سرویس: تازه های خبر کد خبر: 239029 ۱۲:۱۰ - ۱۴۰۳/۰۲/۰۳

نابغه یا دیوانه؟/ کاوشی در شیوه‌های تربیتی تحمیلی نظام آموزشی

بازی دراز 1404:تبدیل کردن بچه‌ها به اَبَر پایگاه‌های اطلاعاتی تبدیل به یک صنعت جهانی پرسود شده است! مادری می‌گفت من کودک نوپای خودم را با کارت‌های براق احمقانه آموزش الفبا تحت فشار قرار دادم، ولی او باهوش‌تر که نشد هیچ، بسیار غمگین و آشفته هم شد.

نابغه یا دیوانه؟/ کاوشی در شیوه‌های تربیتی تحمیلی نظام آموزشی

به گزارش ایسنا، با نگاهی گذرا به کتاب «زرنگ‌ها! تنبل‌ها! »نوشته «رالف شوئنشتاین» با ترجمه «پروین قائمی» درمی‌یابیم که نویسنده بر این باور است که میلیون‌ها پدر و مادر در سراسر جهان زندگی‌ خود را تعطیل کرده‌اند و فقط از طریق بچه‌هایشان زندگی می‌کنند. تمام همت والدین صرف این موضوع می‌شود که فرزندانشان را به هر شکل ممکن به دانشگاه بفرستند. آیا این پدر و مادرها فرزندانشان را تبدیل به دائره‌المعارفی از مطالب گوناگون و غالباً بی‌ربط به یکدیگر و مهم‌تر از آن بی‌ربط با زندگی واقعی نمی‌کنند؟ آیا اینها واقعاً بچه بزرگ می‌کنند و یا کودکان خود را وسیله‌ای برای تشفّی حسرت‌ها و کاستی‌های خود قرار داده‌اند؟ آیا با چنین شیوه‌های غلطی، دنیای کودکی فرزندانمان را نابود و مغز آنها را تبدیل به پایگاه اطلاعاتی نکرده‌ایم؟

ویلیام شکسپیر می‌گوید: «بازی یعنی همه چیز» و علم روان‌شناسی امروز بر این باور است که «بازی فقط موجب خوشحالی و سلامتی بچه‌ها نمی‌شود، بلکه به ذهن آنها طراوت می‌بخشد و به آنها انگیزه می‌دهد و باهوش‌ترشان می‌کند.» انیشتین یک خیال‌پرداز به تمام معنا بود که مادرش در کودکی به او اجازه می‌داد موقع غذا خوردن شلوغ‌بازی دربیاورد و به‌جای پر کردن مغزش با تاریخ حملات کشورهای مختلف به یکدیگر یا چرت و پرت‌هایی از این قبیل، در اطراف پرسه بزند و دنیا را کشف کند.

چه روزگار خوشی بود آن زمان که تنها برنامه‌ریزی لازم برای بچه‌ها تشخیص طلوع و غروب آفتاب بود. آن روزها هر روز برای کودک روز یادگیری و رشد بود. مادر می‌دانست که کودک در جایی بیرون از خانه با همسن و سال‌هایش مشغول بازی است و قطعاً موقع ناهار سر و کله‌اش پیدا می‌شود.

اما کودک امروز به‌جای روی پای خود ایستادن و دنیا را کشف کردن و مهم‌تر از همه بچگی کردن، با یک برنامه‌ درسی مفصل روبه‌روست و تنها جمله‌ای که یاد می‌گیرد این است که «حوصله ندارم.»

آن روزها هیچ درسی آن قدرها مهم نبود که جلوی شادی کودکان را بگیرد و تعطیلاتشان را خراب کند. درس و مدرسه هم چیزی در کنار چیزهای دیگر زندگی بود و یادگیری از صدها طریق غیر از مدرسه هم صورت می‌گرفت، اما امروزه بچه‌ها از کلاسی به کلاس دیگر برده می‌شوند تا دروسشان تقویت شوند و در رقابت از همکلاسی‌هایشان عقب نمانند. آن روزها بچه‌ها ساعت‌ها روی پله‌های جلوی خانه می‌نشستند و گپ می‌زدند و می‌خندیدند و این روزها نهایت تفریح بچه‌ها وررفتن با گوشی‌های هوشمند است! حاصل آن نوع یادگیری و تجربه‌اندوزی و آموزش، شادی و رضایت و رشد روانی بود و حاصل آموزش‌های امروزی اضطراب و رقابت همراه با حسادت و خستگی مفرط از یادگیری.

همیشه فکر کرده‌ام تلاش برای یاد دادن خواندن و نوشتن به یک بچه یک ساله فقط می‌تواند این گونه توجیه شود که قرار است او در هفت سالگی گواهینامه رانندگی بگیرد و در ده سالگی راننده تریلی بشود. راستش را بخواهید همواره از خود پرسیده‌ام چرا پدر و مادرها سعی نمی‌کنند به‌جای این کار به آنها مهارت کنار آمدن با بقیه بچه‌ها یا مثلاً شکار پروانه‌ها را یاد بدهند؟

تبدیل کردن بچه‌ها به اَبَر پایگاه‌های اطلاعاتی تبدیل به یک صنعت جهانی پرسود شده است! مادری می‌گفت من کودک نوپای خودم را با کارت‌های براق احمقانه آموزش الفبا تحت فشار قرار دادم، ولی او باهوش‌تر که نشد هیچی، بسیار غمگین و آشفته هم شد. معلوم می‌شود که این مادر، فشار آوردن به اندازه کافی و مناسب را بلد نبوده است، چون قرار است با این نوع کارت‌ها از یک میمون، یک نابغه نوشتن املا و انشا درست شود. او حتماً باید به مؤسساتی مراجعه می‌کرد که با گرفتن شهریه‌های سنگین، از فرزندش انیشتین یا لئوناردو داوینچی می‌سازند و تحویلش می‌دهند.

یکی از صاحبان دیوانه این نوع مؤسسات در تبلیغات گسترده‌اش می‌گفت: «آموزش خواندن و نوشتن را باید درست از لحظه‌ای که نوزاد را از بیمارستان به خانه می‌آورید، شروع کنید.» من مانده‌ام کودکی که هنوز زبان باز نکرده و نمی‌تواند حرف بزند، چگونه می‌تواند بخواند و بنویسد؟

قرار نیست بچه‌هایمان را «هُل» بدهیم، چون هر کودکی سرعت رشد خاص خود را دارد و با هل دادن، فقط باعث زمین خوردنش می‌شویم و شاید دست و پایش هم بشکند. بگذارید فرزندتان به‌راحتی و با نهایت شادمانی، با سرعت مطلوب خودش پیش برود و لحظات زندگی‌اش را با شادمانی و خوشحالی طی کند. وادارش نکنید از حالا به فکر بیست سی سالگی خود باشد. اگر شاد و امیدوار باشد، آن قدرها خواهد آموخت که بداند در هر سنی باید با زندگی‌اش چه کند.

پدر و مادری کردن «هل دادنی» تبدیل به جنونی فراگیر شده است، در حالی که در زندگی هیچ چیزی دلنشین‌تر از دیدن بچه‌های کوچکی نیست که بچه‌اند و بلدند بدون دستورالعمل‌های مشعشع پدر و مادرها، زندگی کنند. بچگی کردن نعمت بزرگی است که کودکان به شکلی فطری از آن برخوردارند و با آن به دنیا می‌آیند. نمی‌دانم بزرگ‌ترها چه اصراری دارند که این قاعده الهی را بشکنند و با تحمیل قواعد مسخره و من‌درآوردی خود، روزگار فرزندان و نیز روزگار خود را سیاه کنند.

یادش به خیر. آن روزها امورمان با یک بقچه یا کیف کوچک می‌گذشت و لازم نبود برای بردن وسایلمان به مدرسه، کوله‌پشتی‌های بزرگ را روی دوش و پشت خود تحمل کنیم. این روزها وقتی این «سوپربچه‌ها» را می‌بینم که پشتشان زیر سنگینی کوله پشتی‌هایشان خم شده، خیلی دلم می‌خواهد بپرسم: «مطمئنی همه اتاقت را در کوله‌پشتی‌ات جا نداده‌ای؟»

یادش بخیر روزهایی را که راه کوتاه خانه تا مدرسه را با بچه‌های همسن و سال طی می‌کردیم و در میانه راه می‌خندیدیم و سر به سر هم می‌گذاشتیم. طفلک بچه‌های حالا که با وانت‌های پر از بار، همراه مامان‌ها و باباهابه مدرسه می‌روند. آن روزها بچه‌ها با شنیدن موسیقی‌های کلاسیک و سنتی سوء هاضمه می‌گرفتند و ترجیح می‌دادند صدای پرنده‌ها و آبشارها را بشنوند، اما این روزها بچه‌ها هنوز در جنین مادر هستند که مادرها برایشان سمفونی شماره نمی‌دانم چند بتهوون را پخش و یا قصه‌های عجیب و غریب علمی را برایشان تعریف می‌کنند.

آن روزها پسرها از تجربه فوتبال بازی کردن با پدرها و دخترها از تجربه شیرین شیرینی پختن با مادرها با دوستانشان حرف می‌زدند، این روزها پسرها می‌گویند:«دیشب بابا پدرم را درآورد و چون نتوانستم یک معادله پنج مجهولی را در ظرف سی ثانیه حل کنم، او قاطعانه اعلام کرد که من آدم نخواهم شد!»

اگر خداوند قوم لوط را صرفاً به خاطر انحراف جنسی گروهی از آدم‌ها معدوم کرد، حتماً برای زنان مشتاقی که تلاش می‌کنند از دخترهای دوازده سیزده ساله‌شان زنان عشوه‌گری بسازند که جز پیدا کردن شوهر مناسب هدفی ندارند، باید عذاب وحشتناک‌تری را اختراع کند. مادر و پدرهای «هولکی»، نمی‌خواهند از قافله تمدن عقب بمانند. بیچاره دانته که تصور می‌کرد فقط اوست که دوزخ و برزخ را دیده است. بد نیست بیاید و ببیند که پدر و مادرهای «هولکی» چه بر سر فرزندان خود می‌آورند.

من پدر و مادرهای فوق‌العاده آوانگارد و پیشرویی را دیده‌ام که تلاش می‌کردند از کودکان پیش‌دبستانی خود، افراد مناسبی را برای شرکت در آزمون در دوره دکترای روان‌شناسی بسازند و یا کاری کنند که آنها در انواع و اقسام لیگ‌های برتر و مسابقات جهانی برنده شوند و نوعی زندگی پر از حرص و خودخواهی و شهوت را برای خود فراهم آورند.

 با دیدن این صحنه‌ها احساس می‌کنم حقیقتاً در جامعه‌ای زندگی می‌کنم که از لحاظ انواع دیوانگی‌ها منحصر به فرد است. جامعه‌ای که در آن پیرها سعی می‌کنند با انواع و اقسام شیوه‌ها خود را جوان‌تر نشان بدهند و در عین حال تلاش می‌کنند فرزندانشان را مسن‌تر از سن واقعی خودشان جلوه بدهند. ظاهراً این روزها بزرگ‌ترها کاری جز این ندارند که بچه‌های کوچک را وادار به ارتکاب اشتباهات بزرگ کنند.

از یاد نبریم که مغز،ضبط صوت نیست، بلکه روی مدارهای مختلف پرواز می‌کند. دیوانگی محض است که بچه‌های کوچک را مجبور کنیم خواندن و نوشتن یاد بگیرند. به‌جای این کار بهتر است به آنها اجازه بدهیم خودشان دنیا را کشف کنند؛ در اطراف بخزند، اشیا را بردارند و امتحان کنند. این کارها بسیار مهم‌تر از حفظ فرمول نسبیت انیشتین هستند.

پدر و مادرها و نظام آموزشی ما انگار متوجه نیستند که بچه‌ها تبدیل به انبان اطلاعات شده‌اند و از تجزیه و تحلیل موضوعات مهم و حل ساده‌ترین مسائل عاجزند و دائماً در پی آنند که پاسخ به سئوالاتشان را مثل غذاهای فست فود دریافت کنند.

از یاد نبریم که «اکتشاف برای رشد مغز ضروری است.»