سایت بازی دراز1404/شهید بی پلاک
دیروز گفتند برای تهیه گزارش باید منزل شهید عیوضی بروم ، آدرس را گرفتم و همراه همکارم راهی شدم.
وقتی به درب منزل آنها رسیدم ، پسر بچه ایی با چهره ایی معصوم درب را باز کرد، با اولین برخوردی که با ما داشت بسیار مودبانه ما را دعوت کرد که داخل شویم ، حدث زدم نوه شهید باشد.
داخل شدیم ، یک خانم جوان و یک دختر بچه دوست داشتنی با چادری سفید منتظر ما بودند، کسی دیگر نبود. اینجا با خانه های دیگر شهدا فرق می کرد ، مادر مسن و یا فرزندان بزرگ خبری نبود. کنجکاو تر شدم پرسیدم : سایر اعضاء خانواده کجا هستند ؟
خانم جوان گفت : کسی دیگر نیست، فقط من و دو فرزندم هستیم ، با اشاره قاب عکس روی دیوار را هم نشان داد و گفت : عکس همسرم ، شهید عیوضی است.
برایم جالب شد ، کنجکاویم بیشتر؟ چرا انقدر این خانواده ...
فرزندان شهید چهره ایی بسیار معصوم و آرام داشتند.
از همسر شهید مشخصات همسرش را خواستم :
شهید محمد رضا عیوضی
سال تولد: 1348
محل تولد: سرپل ذهاب
شغل : کارمند اداره برق برازجان
محل شهادت : جزیره ابوموسی
تاریخ شهادت : جمعه، اول ماه رمضان، ساعت 10 صبح، (19/1/1378)
محل مزار شهدای روستای کلانتر
خانم عیوضی شروع به صحبت کرد : زندگی مشترک ما 5 سال طول کشید ، حاصل آن هم دو فرزند بود. در آن زمان احسان 3 سال بیشتر نداشت و من به ساحل نیز یک ماهه باردار بودم.محمد رضا در برازجان از توابع جزیره ابوموسی کار می کرد، هر 40 روز یکبار هم بر می گشت و به ما سر می زد.
روز آخری که ما با هم تلفنی حرف زدیم ، همان روز شهادت مصادف بود با اول ماه رمضان، ایشان ساعت 9 به من زنگ زد و احوال احسان را پرسید و زمان کوتاهی هم با احسان صحبت کرد و خداحافظی کرد و یک ساعت بعد بر اثر حادثه برق گرفتگی به شهادت رسید و چون در ماموریت بود جزء شهدا رغم خورد.
بعد از محمد رضا من ماندم و احسان و یک فرزند در راه...
اشک در چشمان همسر شهید حلقه زد و گفت : نمیشه گفت تنها بچه هایم را به این مرحله رسانده ام ، مطمئناً نظر و عنایت خود شهید هم با ما بوده است.
از تنها آرزویش گفت : تنها آرزوی من موفقیت فرزندانم است. دوست دارم به جایی برسند که به پدرشون افتخار کنند و شهید نیز از آنها راضی باشد.
احسان مرد خانه ی شهید هم اکنون دانش آموز سال سوم دبیرستان بود و در رشته تجربی تحصیل می کرد، او از پدرش هیچ چیزی را به یاد نداشت و دوست داشت از مادرش که هم نقش پدر و هم مادر برای آنها بود و خواهرش مواظبت کند و یار و همراه آنها باشد.
ساحل نیز دانش آموز سال سوم راهنمایی بود، او که پدر را فقط در قاب عکس روی دیوار دیده بود اشک در چشمانش حلقه زده بود و نمی توانست چیزی بگوید و از نبودن پدرش در این چند سال گله ایی کند ، آخه اون هیچ موقع طعم پدر داشتن را تجربه نکرده بود...