جنگ و گنج-صبح عملیات والفجر6، من به اتفاق شهید رحمان صفوی، ناصر فرجی، حسن شیپوری و شهید بهمن شکرالله زاده، (1) رفتیم بالای یک تپه.
رحمان رفته بود نوک قله تا نماز صبحش را بخواند. گفتم:
ـ «رحمان، بیا پایینتر نماز بخوان. خطردارد.»
گفت:
- «عراقیها خیلی با ما فاصله دارند. بی خود نترس. دو دقیقه دیگه پیشت هستم.»
رحمان در تاریکی روشن هوا، بعد از رکعت دوم، سر جایش نشست و بلند نشد. چند دقیقه ای به او چشم دوختم. تکان نمیخورد. حس کردم اتفاقی برایش افتاده است.
سریع خودم را رساندم بالای تپه. روبهرویش نشستم. یک تیر مستقیم خورده بود به قلبش و خون مثل چشمه از سینه اش میجوشید. او شهید نماز شده بود.