به گزارش بازی دراز،
برای سرکشی به بچهها آمد توی سنگر. میدانستم چند روز است چیزی نخورده. آنقدر ضعیف شده بود که
وقتی کنار سنگر میایستاد، پاهاش میلرزید. وقتی داشت میرفت، گفتم «حاجی جون! بیا یه چیزی بخور.» بیاعتنا نگاهم کرد و گفت «خدا رزق دنیا رو روی من بسته. من دیگه از دنیا سهم غذا ندارم.» و از سنگر رفت بیرون.